|
این هم داستان عشق من ... |
 |

از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد. طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم ویواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه ...
نظرات شما عزیزان:
|
|
|
|
|